لبخند و گریه | ||
|
شقایق گفت با خنده نه تبدارم، نه بیمارم ... اگر سرخم، چنان آتش حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی ... نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه و من بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت ز ره آمد یکی خسته ... به پایش خار بنشسته و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ... ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم، سخت شیدا بود اگر یک شاخه گل آرد از آن نوعی که من بودم ... بگیرند ریشه اش را و بسوزانند چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را ... بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده ... و یک دم هم نیاسوده به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و به ره افتاد ... و او می رفت و من در دست او بودم پس از چندی هوا چون کوره ی آتش زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت در این صحرا که آبی نیست ... به جانم هیچ تابی نیست خودش هم تشنه بود اما ... نمی فهمید حالش را چنان می رفت و من در دست او بودم ... و حالا من تمام هست او بودم دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟ ... نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟ و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت ... که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد نشست و سینه را با سنگ خارایی ... ز هم بشکافت! ز هم بشکافت! اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد ... زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و من ماندم نشان عشق و شیدایی ... و با این رنگ و زیبایی
نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراحي : قالب سبز ] [ Weblog Themes By : GreenSkin.ir ] |